كتاب تنهاترين حامي : بخشي از كتاب- كسري، همين طور كه سرش پايين بود و توي سررسيد چيزي مي نوشت زير چشمي هواي دختر حاج رسول را داشت. - آقاجون، چرا اجازه نمي دين برم؟ حاج رسول تسبيحش را دور دست چرخاند. - واسه اين كه خوبيت نداره بابا. آخر هفته به حامد سفارش مي كنم ببردت. - آخه دلم مي خواد با دوست هام برم و...
Menu
≡
╳
0 نظر