کتاب نقطه صفر مرزی : بخشی از کتاب: ?چهار شبح در محاق، لباس یکدست سیاه به تن، درحالی که سر و صورت خود را پوشانده بودند از شیب تپههای بی درخت جالق پایین ، آمدند. در تاریکی نیمه شب بی ماه، کنار سکوی سیمانی که نشان نقطه ی صفر مرزی بود ایستادند. آنجا در گوش هم پچپچ کردند و کمی بعد دوباره به راه افتادند و بی هیج صدایی خود را به ابتدای تپههای سنگی کامبی رساندند. آن که جلوتر از بقیه میرفت باریک و قدبلند بود و زیر لب مدام چیزی زمزمه میکرد. وقتی خیال میکرد صدایی شنیده یا وقتی گمان میکرد صدایی از خودشان بلند شده، نقطهی نورانی لیزر را لحظهای روی زمین میانداخت و سه نفر دیگر میایستادند تا دوباره با لکهی کوچک نور علامت حرکت بدهد. مرد جلودار به آسمان نگاه کرد و از روی موقعیت ستارهها مطمئن شد که مسیر را درست آمدهاند. ایستاد و منتظر ماند تا همقطارهایش به او برسند. چهار مرد خود را به کنار دیوارهی صخرهی کوتاهی رساندند و همانجا نشستند و باهم مشغول حرف زدن شدند و...
0 نظر