کتاب بی تابی آرزوها : پدرم من را درک نمیکند. چرا نباید گوشی هوشمند داشته باشم؟ این همه دختر نوجوان همسن من گوشی و رایانه و هزار وسیله ارتباطی دیگر دارند. حالا گوشی یک چیزی، رایانه دیگه چرا؟ تصمیم گرفتهام دست به کارهایی بزنم که نه پدرم، نه مادرم و نه برادر قلدرم از آن خبر ندارند و... بخشی از کتاب: ?شهلا با تعجب نگاهم کرد. یکی از پسربچه ها دوید و دکمهی آیفون را زد. دهانم تلخ شد و دستهایم یخ کرد. حس بدی داشتم، انگار توی تله افتاده بودم. صدای دادوبیداد یک مرد از حیاط آمد. خانهشان طبقهی اول بود و چند پله با حیاط آپارتمان بیشتر فاصله نداشت. مامان شهلا شانههایش را انداخت بالا و از جلوی آیفون تصویری آمد کنار. صدای آهنگ را کم کرد تا بهتر بشنود، چندتا از بچه ها دویدند به حیاط. از جایم بلند شدم و رفتم نزدیک در. صدا آشنا بود... خیلی آشنا. تمام تنم یک دفعه خیس عرق شد. مامان شهلا میخواست در آپارتمان را ببندد که مامان از چارچوب در آمد تو. با چشمهای بیقرارش همه جا را نگاه کرد و دنبال من گشت. صدای بابا از حیاط آمد که داد میزد و...
0 نظر