کتاب ته خیار : خوابش نمیبرد. بلند شد. خیاری از میوهخوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمیدید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سروته خیار را نگاه کرد. گل ریز و پژمردهای به سر خیار چسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت میخواست خیار بخود، آن را میدید و لبخند می زد. "زندگی به خیار میماند، تهاش تلخ است" دوستش گفته بود از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه میکنند. سر و ته خیار را اشتباه میگیرند.سر خیار آن جایی است که زندگی خیار آغاز میشود. یعنی از میان گُلی که به ساقه چسبیده به دنیا میآید و لبخند نمیزند. رشد میکند پیش میرود تا جایی که دیگرقدرت قد کشیدن ندارد. میایستد و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگی خیار و...
0 نظر