کتاب سلوک : مردی را میبیند که در سایه میرود. به درستی نمیتواند او را تشخیص بدهد. بنا بر این نمیتواند بداند یا بفهمد او چگونه آدمی است. فقط احساس میکند، یا درستتر این که گفته شود یک حس گنگ و ناشناخته به او میگوید آن مرد باید برایش آشنا باشد. اما هر چه به ذهن فشار میآورد، نمیتواند تصویر روشنی از او برای خود بسازد، یا حتی چیزهایی از او در خاطرش بازسازی کند. پس چرا احساس میکند که باید او را بشناسد، که او را میشناسد، که میشناخته است؟ و چرا ذهنش دمی از چالش باز نمیماند؟ و این کنجکاوی و...
0 نظر