کتاب خاطرات زنی که نصفه مرد و داستان های دیگر : بخشی از کتاب: راستش را بخواهید حالا دیگر مردهام. شما که غریبه نیستید. چند ساعتی میشود. مردهام. احساس خوبی دارم . رگههای خون روی کفلهایم را نقاشی کرده. چشمهایم بیحرکت دارد دخترک رنگ پریدهام را تماشا میکند. در خیابان باران میآید. صدای لاستیک ماشینها روی خیسی جاده. آدمهای مچاله شده. هوایی که کم کم تاریک میشود. امشب را همین جا خواهم ماند. کنار دخترک چشم خاکستریام. با موهای خرمایی. صورت رنگ پریدهاش. با گودی کبود دور چشمانش که انگار آفریده شده برای بیداری. اصلا پلک نمیزند. انگار هزار سال تمام است که خواب به چشمانش نیامده . گوشهای نشسته. خودم را نگاه میکنم، دخترک تازه آمدهام، پرستاری که بالای سرم گریه میکند! سفید شدهام. دلم میخواهد بغلش کنم. دست بکشم لای موهای نرم. خرماییاش. اما نمیشود. دیگر محال است. حسرتش را با خودم به گور خواهم برد! و...
0 نظر