کتاب مثلث های موازی : بخشی از کتاب: ?دیگ بابا فقط برای خودش میجوشید. بابا فقط سراغ دسته گلها نمیرفت. غنچه و شکوفه هم به تورش میخورد، دست رد به سینهشان نمی زد. بابا گلابگیری راه میانداخت. به جای سر سگ توی دیگش گلها بودند که میجوشیدند. شیره جانشان را که میگرفت، دست فرق میکرد. تمام این سالها با کابوس آن شب زندگی کردهام. با کابوس آنکه نکند حرف مامان درست از آب در بیاید که درآمد ولی آنقدر که فکر میکردم آوار نبود. میدانی، هیچ چیز به آن سختی نیست که آدم فکرش را میکند. بابا مثل همیشه، پشت میزگرد آشپزخانه نشسته بود. مامان گفت: «باهاش کاری هم کردی؟» سیما خواب بود. مثل همیشه. بیدار هم که میشد باز میخوابید. آنقدر میخوابید تا بابا برود. من صدایش را که میشنیدم، بلند میشدم ببینم چه خبر شده. آمدن بابا همیشه با یک دردسر بزرگ همراه بود. آن شب هم بابا آمده بود. مثل همیشه خونسرد. کلافه نبود و...
0 نظر