کتاب رمان کلاسیک-بچه های راه آهن : بخشی از کتاب: بچههای راهآهن، از اول بچههای راهآهن نبودند. حتی فکر نمیکنم که در مورد آن فکر میکردند یا چیز زیادی میدانستند. فقط این را میدانستند که راهآهن وسیلهای است برای رفتن به جاهای مختلف مثل نمایش شعبدهبازیِ ماسکلین، فروشگاههای مواد غذایی، اجرای پانتومیم، باغ جانورشناسی یا سالن مدِ مادام توسو.آنها بچههایی خیلی معمولی بودند که با پدر و مادرشان در یک خانه ویلایی در حومه شهر زندگی میکردند. خانهای که نمای آن آجر قرمزرنگ بود و در جلوی آن شیشهی رنگی داشت. راهرو خانه با کاشی فرش شده بود و به آن هال میگفتند. آن خانه، یک حمام با آب سرد و گرم، زنگ برقی و پنجرههای فرانسوی بلند داشت. دیوارهای خانه را رنگ سفید قشنگی زده بودند و در کل، خانه، به قول مشاوران املاک همهجور امکانات مدرن را داشت. بچهها سه تا بودند و روبرتا از همه بزرگتر بود. معمولاً مادرها عزیزدُردانه ندارند، اما اگر قرار بود که مادر این بچهها عزیزدردانهای داشته و یکی را بیشتر از بقیه دوست داشته باشد، او حتماً روبرتا بود. دومی پیتر بود که آرزو داشت در بزرگی، مهندس بشود و کوچکترین بچه هم فیلیس بود که دختر بسیار خوبی بود. مادر این بچهها، از آن زنهای خالهزنکی نبود که بیشتر وقتشان را با حرفهای بیهوده تلف میکنند. او همیشه آماده بود که با بچههایش بازی کند، برایشان کتاب بخواند و در انجام تکالیف مدرسه به آنها کمک کند. او همچنین وقتی بچههایش در مدرسه بودند، برایشان قصه مینوشت و وقتی برمیگشتند، داستانهایش را بعد از عصرانه با صدای بلند برایشان میخواند و...
0 نظر