مدت هاست افکار و دلنگرانی هایی را که در روز می توانستم با کار و مشغله های یگر از خودم دور نگه دارم ، شب ها با بدترین کابوس ها به سراغم می آیند. با نفس تنگی خوم را از میان اشباح خاطرات و رویاها و حس های گمشده بیرون می کشم و به سراغ زونکن نوشته ها می روم . آن جلد سیاه که کنار می رود، ده ها زبان و لحن و صدا بیرون می زند. در دنیای متن هم هیچ چیز آرام نیست. شخصیت ها مثل مورچه هایی که به لانه شان آب بسته اند، به هر سو می گریزند؛ مادر هنوز دیوانه وار در جست و جو، پدر از پل عبور کرده و برزین در انتظار است، مادربزرگ به گشت و واگشت های بی پایانش مشغول است.
0 نظر