كتاب آتش دل : بخشي از كتاب- از نگاهش آشفته شدم و مامان را رها كردم و قبل از اينكه سوالي بپرسد، خودم را به زيرزمين رساندم. جلوي در زير زمين روي پله آخر نشستم، مغزم قفل كرده بود و بغض با دستانش محكم گلويم را مي فشرد و قلبم زير اين فشار در حال له شدن بود. فكر مامان مثل صاعقه اي از ذهنم گذشت، از جا جهيدم و پله ها را دو تا يكي طي كردم تا خودم را به مامان برسانم و...
Menu
≡
╳
0 نظر