کتاب استحاله جاهای خالی - توی عمرم هزار هزار داستان عجیب و غریب شنیده و دیده ام. از ماجرای مرد خفاشی که نیمه شب در راهروی طبقه ی پایین خوابگاه دیدند و از پنجره ی طبقه ی چهارم پرید و هیچ اثری از او نماند، زیاد نمی گذرد. بارها شده شب بخوابی و روز بعد که بیدار شدی ببینی در کشوری کودتا شده است، زمین شهری را در خود بلعیده، بزرگترین ساختمان دنیا با خاک یکسان شده اما این طورش را هیچ وقت ندیده و نشنیده ام. مگر می شود؟ شب برایت پیامک بفرستد که ده دقیقه ی بعد می آیم دنبالت؛ اما شب بگذرد و نیاید . صبح از خواب بیدار بشوی و بگویند که غیب اش زده و تو در انتظار آمدنش بسوزی. دیگر هیچ چیز دست من نیست. از اولش هم دست من نبود و...
0 نظر