کتاب اندوه خیابان پاسداران - بخشی از کتاب: در باز شد. زن ها و مردهای بیرون آسانسور مثل همیشه راه خروج را سد کرده بودند. آن هایی که تو بودند راهشان را از وسط جمعیت باز کردند و رفتند و وقتی فقط من ماندم توی آسانسور تا جایی که می شد بیرونی ها خود را چپاندند تو. در داشت بسته می شد که زنی سراسیمه خودش را در هیچ جای خالی جا داد. اغلب اتفاق می افتاد. درست وقتی که فکر می کنی دیگر کسی جا نمی شود یکی خود را جا می کند. همه با هم عدد طبقه مقصدشان را گفتند. آقا سه رو هم بزنید. هفتم بزن. یک لطفا. دو، پنج، نه و...
0 نظر