کتاب فرانکنشتاین - او با شوقی غمناک و خشک فریاد زد: ولی من به زودی می میرم و آنچه الان احساس می کنم دیگر حس نخواهد شد. به زودی این تلخ کامی های سوزان خاموش می شوند. من از توده ی چوب های تدفینم فاتحانه بالا می روم و در درد شعله های شکنجه بار پایکوبی می کنم. روشنایی آن آتش بازی خاموش می شود و باد خاکسترم را به دریا می ریزد، روحم در آرامش می خوابد یا اگر فکر هم بکند، این طوری فکر نخواهد کرد ،خدانگهدار. او با گفتن این حرف ها از پنجره ی اتاق پرید روی آن قایق یخی که نزدیک کشتی بود. طولی نکشید که امواج او را بردند و در تاریکی و مسافت ناپدید شد و...
0 نظر