کتاب قصه های شیرین ایرانی2-جوامع الحکایات - بخشی از کتاب - صدای شر شر آب و نسیم خنک و گرمای ملایم آفتاب، خستگی را آرام آرام از یادش می برد. روی سنگی نشست. پاهایش را برهنه کرد و توی آب فرو برد. موج ها، انگشت های او را قلقلک می دادند. نگاه کمال به ماهی ریزه ها بود که به خزه ها نوک می زند. ناگهان چیز عجیبی دید؛ یک عقرب با دست و پاهای نازک و کوتاه که دوان دوان از لای سنگ ها بیرون آمد. کمال از خودش پرسید: با این عجله کجا می رود؟ عقرب، نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت. انگار منتظر کسی یا چیزی بود. چیزی نگذشت که یک قورباغه با پرش بلندی از لای علف ها جست زد و تالاب جلو عقرب افتاد و...
0 نظر