کتاب کور رنگی - بخشی از کتاب: بلند می شوم با صورتم یک راست می روم سراغ آینه، با صورتی شکسته تر از آن چه دقایقی پیش در آینه ی دست شویی اصرار داشتم از خواب بیرون بیاید. دست می کشم روی آینه ی اتاق، مه غلیظی که آینه و اتاق را پنهان کرده کنار می رود، به شکلی معجزه آسا، صورتم در آینه و اتاق پیدا می شود. گذر زمان انگار بیش از هر چیزی تاثیرش را بر چهره ام می گذارد. یک پیرمرد بی حوصله که کوررنگی دارد و همواره همراه نگاهش انگار سوالی است مبهم که جز خودش کسی پاسخ آن را نی داند. به توسی می گوید سرمه ای، نه این که فقط بگوید، باور دارد آن چه را که می گوید، حتی سرمه ای را هم توسی صدا می زند و...
0 نظر