کتاب خدا مادر زیبایت را بیامرزد : بخشی از کتاب: مادر بلند شد نشست روی تشکش، نگاه کرد به من. حق داشت. نگفته بودم. نمیدانست آن شب کجا ماندهام. خبر هم نداشت چه بلایی سرم آمده. باران را هم نمیشناخت. نه به او گفته بودم، نه به رعنا. به هیچکس نگفته بودم. خیلی احتیاط میکردم. اگر میگفتم آبرویم میرفت. میدیدند که با دکتر دوست شده، آبرویم میرفت. از این جا می وانم؟ نرفتم امتحان کنم. اگر میرفتم صحرا میرفتم کوه اگر چند تا در میکردم قِلِقش میآمد دستم. اگر زودتر آمده بود اگر شهر خودم بودم میشد. امتحانش میکردم. ولی دیر آمد سر قرار. روی پل ایستاده بودم. با خودم گفتم نمیآید. الکی گفت. ولی آمد و...
0 نظر