کتاب از سرد و گرم روزگار : بخشی از کتاب: آب قنات در قلعه مظفرخان به آرامی جریان داشت. تابستان بود و توتهای درشت و رسیده یکی پس از دیگری از بلندای درختان کهنسال به روی آب فرومیافتادند و بر سطح آن شناور میشدند. پسرکی سه ساله روی «کُت پِله» - جایی که آب از جوی روباز به تونلی سربسته از نای وارد می شود - دراز کشیده بود و با فرو بردن سرش به عمق جوی، در انتظار رسیدن دانههای شیرین توت به قصد شکار آنها بود. در آن لحظه هیچکس در قلعه نبود. مادرش برای جمعآوری هیزم به باغ پسته «امیر آقا» رفته بود و خواهرانش هم در پستوهای نمور و تاریک به قالی بافی مشغول بودند. پسرک با نخستین تقلا برای شکار دانههای توت، با سر به عمق آب فرورفت. جریان آب او را به داخل کت پله کشاند و از چشم هر ناظر احتمالی پنهان کرد. آن روز نوبت آبیاری علی نذرعلی در باغهای اطراف بود و...
0 نظر