كتاب ماجراهاي عجيب و غريب و چه بسا خنده دار : در روياي يك نيمه شب تابستان، با كالسكه از خيابانهاي خلوت شهر ميگذشتم. صداي سم اسبها روي سنگفرش مرا به ياد ترانه و آهنگ «كالسكهي زريني در سكوت ماه» ميانداخت. در گوشهي نيمه تاريك نبشي يك خيابان، زير تير چراغ برق و نم نم باران، مرد ناشناسي، با ديدن من كلاه سيلندري كه بر بستر داشت به نشانهي سلام بلند كرد ولي ناگهان آن را روي گربهاي كه جلوي او ظاهر شده بود انداخت. يك گربهي سفيد و سياه كه با چابكي عرض خيابان را طي كرد و كلاه او را با خود برد و...
Menu
≡
╳
0 نظر