کتاب نوشته روی دیوار : -خودم را کشیدم پشت تخته سنگ و منتظر شدم تا خرس، حسابی نزدیک بشود. به بیست قدمی ام که رسید، از پشت تخته سنگ بیرون آمدم و پیشانی اش را نشانه گرفتم و گذاشتم که کمی دیگر، جلوتر بیاید. حالا خرس هم مرا دیده بود و غرش کنان، می آمد طرفم. دیگر معطل نکردم. تق! شلیک کردم. امّا تیر در نرفت. فشنگ گیر کرده بود. آقا، مرا می گویی! یخ کردم. ای بخشکی شانس! حالا چه کار کنم؟ تنها کاری که توانستم بکنم، این بود که زود بپرم و از تخته سنگ بروم بالا. خلاصه، قبل از اینکه دست خرس بِهِم برسد، خودم را کشیدم بالا. خرس با عصبانیت، دُور وبَرِ تخته سنگ گشت و گشت، امّا نتوانست بالا بیاید. حالا من شده بودم شکار و او شکارچی. درست به عکس چند دقیقه قبل و ...
0 نظر