کتاب ریگانت(1)شمشیر در توفان : آخرین باری که او را دیدم سن و سالی نداشتم . پسرکی استخوانی بودم با موهای کاهی رنگ که در کوهستان زندگی میکرد . عصر تولد ?? سالگیام بود . روز قبل، خواهرم موقع زایمان به همراه نوزادش مرده بود و اندوه پدرِ بیوهام پایانی نداشت. صبح خیلی زود خانه را ترک کردم و او را با غصههایش تنها گذاشتم. من هم غمگین بودم اما سر بچگی، بیشتر دلم برای خودم میسوخت. "آرا" مرده و روز تولد مرا خراب کرده بود. هنوز هم با یادآوری احساسی که داشتم از شرم به خود می لرزم. تمام صبح را در ارتفاعات جنگل بازی کردم. جنگهای سلحشورانه که در تمامی آنها قهرمانی بودم که دشمنانش شکار میکرد، مهیبترین شمشیرزن دنیا، "شمشیرشیطان" قبلا یک بار او را دیده بودم. با چند نفر همراه، از مزرعه دورافتادهی ما میگذشت. خیلی تصادفی گذارشان به آن قسمت افتاده بود و...
0 نظر