بیخود نبود که فروید گاهی دریافت انتقادی کشف خود را با خیزش انقلاب کوپرنیک مقایسه میکرد. از زمان کوپرنیک به این سو میدانیم که زمین «مرکز» عالم نیست. از زمان مارکس به این سو نیز میدانیم که سوژه انسانی، ایگوی اقتصادی، سیاسی یا فلسفی، «مرکز» تاریخ نیست و حتی در تقابل با فلاسفه روشنگری و هگل، میدانیم که تاریخ هیچ «مرکزی» ندارد، بلکه ساختاری است که جز در دژشناخت ایدئولوژیک، «مرکز» ضروری ندارد. به همین منوال، فروید نیز کشف کرد که سوژه واقعی، یا همان فرد در ذات یگانهاش، شکل یک «ایگو» را ندارد، بر «ایگو»، «خودآگاه» یا بر «ذات» مرکزیت نیافتهاست ـ خواه مربوط به ذاتی در خود باشد، خواه ذات بدنی واقعی، یا ذات «رفتار» ـ بلکه سوژه انسانی مرکززدوده است و نیز ساختاری که آن را تأسیس کرده، هیچ «مرکزیتی» ندارد بهجز در دژشناخت خیالی ایگو، یعنی در صورتبندیهای ایدئولوژیکی که ایگو خود را بازمیشناسد
0 نظر