كتاب باتلاق شني - بخشي از كتاب: ذهنش وقتي به پناهگاهي که مذهب در اختيارش گذاشته بود بازگشت، تقريباً آرزو کرد که کاش اين پناه تنهايش نگذاشته بود. توهم بود. آري. اما بهتر بود، بسيار بهتر از اين واقعيت هولناک. مذهب، بهرغم همهچيز، فوايد خود را داشت. قدرت درک را کرخت ميکرد. از زندگي عريانترين واقعيتهايش را ميزدود. مخصوصاً براي فقرا ـ و سياهان ـ فوايد خود را داشت. براي سياهان. سياهپوستان. و هلگا به اين نتيجه رسيد که اين همان چيزي است که کل نژاد سياه در امريکا دچار آن است، اين ايمان احمقانه به خداي سفيدپوستان، اين اعتقاد کودکانه به جبران کامل همهي بدبختيها و محروميتها در «جهان ديگر». چقدر خداي سفيدپوستان به اينکه اينقدر خوب آنها را دست انداخته بود ميخنديد! و...
Menu
≡
╳
0 نظر