کتاب روزی روزگاری آناتولی - بخشی از متن - همیشه حوالی ظهر پیدایش می شد؛ پیش از غروب آفتاب، پیش از آن که خیابان ها با نوری خاکستری روشن شوند. و پیش از آن که چراغ های اتاقم را روشن کنم. از معبر باریک مقابل دفتر کارم واز میان بوته هایی که دو طرف آن معبر را پوشانده اند، وارد خیابان اصلی می شد. من پشت پنجره ایستاده و از لای پرده در حالی که نفسم را در سینه حبس کرده بودم، راه رفتنش را تماشا می کردم هر روز همین ساعت... حتی با لغو مهم ترین جلسات کاری. با این حال گمان نکنید آدم عاشق پیشه ای هستم. برعکس، بسیار منطقی ام؛ کسی که با احساساتش در نهایت عقلانیت برخورد می کند و...
0 نظر