کتاب خواب باران - بخشی از کتاب: «حسام» نگران حال «هما» گوش تیز کرده بود تا حرفی از او بشنود اما به جایش صدای نفس های بلند و کشیده اش را می شنید. از عزیز خانم هم خبری نبود. ادامه ی بحث دیگر به صلاح نبود. می ترسید دوباره یکی از آن حمله های عصبی سراغش بیاید. دکتر گفته بود نباید زیاد هیجان زده شود. تنگی نفس برایش خطرناک بود. این جور وقت ها باید قرص های آرامش اعصاب و کاهش اضطرابش را می خورد.بدجایی گیر کرده بود و نمی دانست حالا چطور بحث را جمع کند. با خودش فکر کرد چرا از مادر خبری نیست و بلند گفت: می بخشین هما خانم... ولی فکر کنم الان شما به آرامش احتیاج دارین. باشه بعدا راجع بهش حرف می زنیم و....
0 نظر