کتاب مسحور - بخشی از کتاب: اینجا مکانی افسون شده است. بقیه نمی بینند، اما من می بینم. تک تک آجرهای دودزده، راهروها و دالان ها را می بینم: دالان هایی که به پله های مخفی می رسند، پله هایی که به برج های سنگی ختم می شوند، برج هایی که به پنجره ها می رسند و پنجره هایی که به آسمان بی کران و شفاف باز می شوند. تالار را می بینم که لوله های کدر و پر از سم بر زمینش پیچ و تاب می خورد، تالاری خالی که انتظار می کشد تا انگشت رئیس زندان دکمه های قرمز را فشار دهد. هزارتوهای مخفی را زیر زمین می بینم که از قوطی های فلزی زنگ زده انباشته شده اند، قوطی هایی که کوزه های خاکستر مردگان را در دل خود مخفی کرده اند. کوزه ها خاکستر مردگان را بر زمین می پاشند، امواج رودخانه آن را با خود می بردند تا خاک چمن را غنی کنند و چمن به آسمان سلام می کند. پرندگانی را می بینم که با کاکل لطیفشان از آسمان بر زمین می افتند. اسب های زرینی را می بینم که در اعماق زمین می تازند و گرما همچون فلزی مذاب از پشت شان بخار می کند. مخفی گاه آدم کوچولوهای چکش به دست را می بینم و کوتوله های وراجی را که با صدای تیک تیک سرد شدن کوره به رقص و پایکوبی مشغول اند و...
0 نظر