کتاب کیمیا - توهمات بیمارگونه هر شب به سراغش می آمد. توهماتی دوزخی و در عین حال آسمانی، توهماتی با ندایی شیطانی و در عین حال آمیخته به آوای فرشتگان. نخستین بار بود که ابرهای روشن و تیره پیش چشمش نمودار گشت، توده سنگینی که تمامی فضای اتاق خوابش را، تمامی افکارش را، تمامی وجودش را در بر گرفته بود. فکر مبارزه با این توهمات لحظه ای او را آسوده نمی گذاشت. امانش بریده بود. توانایی اش روز به روز کاهش می یافت. اصواتی گنگ و جملاتی نامتوازن و پرمعما شبانه روز در گوشش زنگ می زد. خود را در ویترینی شیشه ای محبوس می دید و در پس این ویترین شیشه ای، همگان(تمامی دنیا ) با زبانی نا آشنا با او سخن می گفتند؛ سخنی کش دار، بی پایان و بی محتوا. غباری مه آلود بین او و واقعیت سایه افکنده بود، غباری که یگانگی روح و شخصیتش را خدشه دار می کرد و او را به قهقرا می برد. اما به ناگاه آن همه هیاهو به سکوت نشست، سکوتی مرگبار که به تنهایی او دامن می زد، سکوتی که رنگی از جنون داشت و بی رحمانه رودی از اشک بر چشمانش جاری می ساخت، سکوتی که به نحوی بیمارگون او را آزار می داد. همچون مجسمه ای سنگی توان نفس کشیدن را از دست داده بود، مرده ای بود که ناامیدانه آرزوی زیستن داشت و...
0 نظر