کتاب پنجاه و پنج داستان کوتاه - بخشی از کتاب: بی لحظه ای مکث گفتم: ببخشید! میشه اون چشماتونو، یه امشب به من قرض بدید! تا صبح توش نگاه کنم و صبح صحیح و سالم تحویلتون بدم؟= دخترک مانده بود که در جواب چه بگوید با شک و ترس و حجب و واماندگی گفت: هان! و من تکرار کردم. میشه اون چشماتونو، یه امشب به من قرض بدید! تا صبح توش نگاه کنم و صبح صحیح و سالم تحویلتون بدم؟! دوستانش با صدای بلند خندیدند و دختر اول هردو را تماشا کرد و بعد او هم خندید و هر سه از ما دور شدند هنوز صدای خنده قطع نشده جمشید رو کرد به من گفت: ایوالله شاعر! واقعاً هر کسی رو واسه کاری ساختن.تو باید بنویسی، من باید بازی کنم! البته شام و مخلفات مهمون منی! و...
0 نظر