کتاب من پیغام رسانم - بخشی از متن - به نظر می آید همه ی رفیق هایم بچه زرنگ اند. نپرسید چرا. مثل خیلی چیزهای دیگر، همین است که هست. به هرحال هفت تیر کش به جنب و جوش می افتد. انگار چیزی از زیر پوستش غلیان می کند و از جوراب زنانه ی روی صورتش رد می شود. غرغری می کند و می گوید: دیگه حالم داره از این وضع به هم می خوره. صدایش دارد از بین لب هایش بیرون می آید. ولی باعث نمی شود "مارو" دهانش را ببند. مارو ادامه می دهد: به نظرم با هم مدرسه می رفتیم، یا یه چیزی توی این مایه ها. هفت تیرکش با حالتی عصبی می گوید: دلت می خواهد بمیری نه؟ مارو توضیح می دهد: خب راستش، من فقط می هوام پول پارکینگ ماشینم رو حساب کنی. اون توی محوطه ی پونزده دقیقه ایه. تو هم که من رو اینجا نگخ داشته ای و...
0 نظر