کتاب بازماندگان - "درویش" می گوید: وقتی آخرین نفر از گروه بازماندگان که از نقشه مطلع بود، داشت جان می سپرد، خوشبختانه ، من بالای سر او بودم . او به من چیزی داد و گفت که اگر رمز گشایی اش کنم، می تونم از نقشه سردربیاورم و با دنبال کردن دقیق دستور العمل های نقشه می تونم باعث نجات زمین بشم. پس او از جایش بلند می شود، به سراغ صندوق زیبایی که گوشه ای از اتاق قرارداد، می رود و مدتی در آن جستجو می کند. پس از چندی برمی گردد و وقتی مشتش را باز می کند و چیزی که در دست دارد را نشان مان می دهد، من صد در صد مطمئن می شوم که این مرد دیوانه است و با حرف هایش همه ی ما را سر کار گذاشته است. او مشتش را باز می کند و در دستش یه عدد صدف مارپیچی حلزون وجود دارد و...
0 نظر