كتاب كمون مردگان - امروز ظهر از تئاتر مسكو به ديدن "ميخائيل" آمدند، همان حرف هاي هميشگي درباره ي كاري كه قرار بود ميخائيل درباره ي زندگي رفيق "استالين" بنويسد. حوصله ام سر رفت. باراني ام را پوشيدم و از خانه آمدم بيرون تا در باغ تزاري قدم بزنم. باران مطبوعي مي آمد و هوا خيلي سرد نبود. از جلوي كتاب خانه لنين كه مي گذشتم "ماياكوفسكي" را ديدم كه خيلي به ظاهرش رسيده بود و با كلاه و باراني و عصا كنار مجسمه ي داستايوفسكي ايستاده بود كه چيزي توي دفترچه اش بنويسد و...
Menu
≡
╳
0 نظر