کتاب نجات استخوان ها - بخشی از متن - "چینا" توی خودش جمع می شود. اگر نمی دانستم، شاید خیال می کردم می خواهد پنجه هایش را بجود. شاید خیال می کردم به سرش زده و دیوانه شده. البته گاهی دیوانه بازی در می آورد. غیر "اسکیتا" هیچ بنی بشری حق ندارد نوازشش کند. وقتی یک توله سگ پیت بول کله گنده بود، کفش های توی خانه را می دزدید، کفش های سیاه "تنیسی" که ماما، فقط چون چرک تاب بودند و ساب رفتن کف را دوام می آوردند، برایمان خریده بود، اما صندل های فراموش شده ی ماما فرق می کرد، پاشنه هایش بلند و باریک بود و رنگ صورتی چرک مرده ای داشت که گل قرمز تا عمق وجودش نشسته بود و...
0 نظر