کتاب روزنه ی نور - همه چیز را برای مادر باز کرد، هر چه در سفره ی دلش بود را. اما نه طرف او را گرفته بود و نه خود را، کاملا بی طرف بود. نه دستانش به لرزه افتاده بودند و نه نفس هایش به شماره. اما آخر سر همه ی حرف هایش، چون همیشه سرش را بالا آورد تا اشک هایش را پاک کند. "صفا" خودش را رها کرده بود. آرام می گریست. این بار دیگر از او نپرسیده بود که چرا پیش از این با من در میان نگذاشته بودی. با خودش فکر می کرد، به این که هیچ گاه نتوانسته بود به دخترش نزدیک شود و او را بفهمد. خود را مقصر می دانست، مقصر گرفتاری های او و...
0 نظر