کتاب قصه های شیرین ایرانی5-قابوس نامه - بخشی از متن - عبدالله ایستاد. او چه کسی بود که صدایش می زد. برگشت. یک مرد غریبه را دید. او همان دزد سحرگاهی بود. عبدالله او را نشناخت. دزد جلو آمد. پارچه ی روی صورت خود را کنار زد، کیسه ی طلا را طرف او گرفت و گفت: بیا کیسه ی طلاهایت را بگیر و برو که من به خاطر این امانت، از کار خود بازماندم. عبدالله با تعجب زیاد کیسه ی طلاهای خود را گرفت و پرسید: کیسه ی من در دست تو چه می کند؟ تو که هستی؟! دزد گفت: من یک طرار هستم. تو پیش از این که به حمام بروی، این کیسه را به من دادی و...
0 نظر