کتاب مه جبین - بخشی از کتاب: در حالی که قهقهه می زد، انگشتان ظریفش را روی دست «مه جبین» گذاشت و چشمک زد. امشب فهمیدم یه دیوونه ی واقعی هستی دختر. نترسیدی کار دستت بده؟ بیچاررو بدجور سنگ رو یخ کردی. چشمانش از شدت خنده های مستانه به اشک نشسته بود. روی صندلی پایه بند فلزی تکان می خورد. کنترلی روی صدایش نداشت. حقش بود پسره ی تهی مغز دیوونه. ول کن نبود باید یه جوری گوشی رو می دادم دستش! فکر کردم ازش خوشت اومده، خیلی توداری مه جبین. پسرای اینجا جنبه ی عشق و حال ندارن «بارانا». بارانا با خنده پشت دست مه جبین زد. واسه همین چیزاست که نمی شه بهشون اعتماد کرد ولی لو ندادی حواسم بود داشتی از همایون تعریف می کردی و...
0 نظر