کتاب معشوقه ی ماه - بخشی از کتاب: با تنه ای که به پهلوم خورد عصبانی شدم و برگشتم. آماده شدم که همه ی حرص و خستگیم رو سر اون بخت برگشته خالی کنم. با دیدن پسر بچه ای که بازی کنان می دوید و کاملا مشخص بود حواسش جمع اطرافش نیست دست هایی که مشتشون کرده بودم رو باز کردم. غر غرکنان کلید رو توی قفل انداختم نفس عمیقی کشیدم پام رو روی اولین پله گذاشتم مثل همیشه که از بیرون می اومدم، یک دور حیاط رو از نظر گذروندم مامان کنار حوض نشسته بود و با دستان لرزان و چروکیده از سرمای استخوان سوز زمستان، لباس های چرک رو توی تشت پلاستیکی می شست. لبخند کمرنگی زدم لبخندی که نقابی از خونسردی و معنایی از درد داشت. فقط برای دل درد کشیده ی این زن و...
0 نظر