کتاب چگونه راهبه شدم - سرما را تا مغز استخوانم احساس می کردم. قلب کوچکم آن قدر تند تند می تپید که هر لحظه ممکن بود بترکد. می دانستم من، که هیچ چیز از واقعیت نمی دانستم، می دانستم این مرگ است. چشم هایم باز بود و در کمال تعجب می توانستم قاتل صورتی رنگ را ببینم. آن قدر درخشان و زیبا بود که نمی شد دیدنش را تاب آورد. چشمانم چیزی نمی دید و مسلما من با عصب های بینایی یخ زده و صورتی ام همه چیز را می دیدم: عصب هایی شبیه بستنی توت فرنگی. ریه هایم با دردی وحشتناک از هم پاشیدند و قلبم برای آخرین بار در خود جمع شد و ایستاد و...
0 نظر