کتاب آن مرد در باران آمد - بخشی از متن: مرد لباس پوشیده بود و در آستانه ی در پا به پا شد و در آینه زن را می دید که پشت پلک هایش سایه ی آبی کشیده، لب هایش را به هم می مالد. زن نگاهش به نگاه مرد افتاد. کار زیادی ندارم. مرد پوزخند زد. زن پرسید: دیر شده؟ مرد همان جا که بود، دور خودش چرخی زد و رو به زن ایستاد. به ساعتش نگاه کرد و گفت: داره ظهر می شه. زن در آینه برایش چشمک زد. از میان لوازم آرایش قوطی کرم را برداشت؛ کمی به دست و صورتش مالید و در آینه به شوهرش نگاه کرد. آفتاب می سوزونه. قوطی را از پشت سر دراز کرد. مرد پیش آمد تا نزدیکش شد. از پایین تا بالا براندازش کرد؛ کتانی های ساق دار، شلوار جین مغز پسته ای و یک تاپ سفید. موهایش سیاه بود و کوتاه و...
0 نظر