کتاب عشق کوتاه فراموشی بلند - بخشی از متن - وقتی هیچ مرد جوان یا پیری نبود تا بجنگد، پسرها فریاد کشیدند: (این سرباز جوان یک کودک سرباز بود) "ویکتور دالمائو" آن سرباز و زخمی های دیگری که از کامیون حمل آذوقه بیرون کشیده بودند را تحویل گرفت و همچون الوار روی حصیرهایی قرار دارد که روی کف سیمانی و سنگی ایستگاه شمالی قرار داشت. در آن جا، وسایل نقلیه انتظار می کشیدند تا آن ها را به مراکز بیمارستانی منتقل کنند. پسرک بی زحمت دراز کشید، نگاه آرام کسی را داشت که فرشتگان را به چشم دیده بود و حالا از هیچ چیز واهمه نداشت و...
0 نظر