کتاب من دیگر ما 6-بازی روی ابر خیال… - اگر کاری نکند و یک جا بنشیند، همان کودک تو دل برو است که لبخند می زند، احساس می کنی با هر لحظه لبخندش می شود یک روز شادی کرد، اما وقتی هم نشین و هم سخنت می شود، ورق برمی گردد. دیگر در مقابلت یک کودک نمی بینی. کسی را می بینی که از بزرگی فقط قد و قامتش را ندارد. چیزهایی می داند که بزرگ ترها وقتی کوچک بودند، حتی از ذهن شان عبور هم نمی کرد. به قدری در بازی هایی که هدیه پدر و مادرش بوده!! نقش های جور و ناجور دیده و به اندازه ای خیالات هپروتی به جانش تزریق شده که دیگر صفای دوران کودکی را ندارد. او دیگر کودک نیست! و...
0 نظر