کتاب نیروانای ناممکن ما - روزگار بدی بود. من تهران زندگی می کردم و مائده ساری. هردو هفته یک بار، فاصله ای دویست و پنجاه کیلومتری را طی می کردم. فاصله ای که بین تنمان بود. گاهی شب ها وقتی در بستر دراز کشیده بودیم و چشم ها را بسته بودیم به امید این که به خواب راه پیدا کنیم، آن قدر بزرگ می شدیم که در میانه کوه ها تنمان به هم می رسید و می توانستیم دست هایمان را به هم برسانیم. ناهمواری های البرز را، کوه و دره اش را مثل بستری ناهموار زیر تنمان احساس می کردیم و مه و ابر انبوه فراز البرز، لحافمان بود و ماه، چراغ شب خواب و...
0 نظر