كتاب تكه هاي زمان - دختر نگاهي به بيرون انداخت، برف شديدي مي باريد. شال گردن پشمي اش را از قفسه بيرون آورد و دور گردنش انداخت. بعد فكر كرد بهتر است آن را روي سرش بيندازد. جلوي آينه رفت و با خوشحالي آن را از پشت سر گره زد. خواهرش نگاهي به او انداخت و گفت: چيه؟ ياد ايران افتادي؟ خنديد و آن را گره محكم تري زد و از خانه بيرون رفت و...
Menu
≡
╳
0 نظر