کتاب دختر شایسته شهرمون - بخشی از کتاب - من و مصطفی سال ها توی یک کلاس درس می خواندیم. مصطفی از همون روزهایی که پشت سیبیل هاش سبز شده بود، حرف های گنده گنده می زد و همیشه با آدم های سرشناس و پولدار رفت و آمد می کرد! حتی وقتی بچه بود محله ما رو ول می کرد و می رفت محله پولدارها و با بچه های اونا بازی می کرد. بعضی اوقات هم همبازی هاش رو می آورد پیش ما و معرفیشون می کرد: "این پسره فلان کارخانه داره"، "این پسره فلان تاجره"، "این پسره فلان دکتره". با این حال نمی دانم چرا خودش آدم بزرگی نشد و بعد از سال ها دوندگی تو اداره آمار استخدام شد و ...
0 نظر