حکایت های کمال 4-شهر فرنگی

کتاب حکایت های کمال 4-شهر فرنگی - بخشی از کتاب - خیلی دوست داشتم من هم بروم و شهر فرنگ را تماشا کنم. عاقبت یک روز به مادر گفتم: "مادر دوزار بده به من، عمو شهر فرنگی آمده! "مادرم که گوشه حیاط نشسته بود و داشت توی تشت لباس می شست، گفت: "شهر فرنگ چی یه مادر جان؟! بیا پهلوی من بنشین هر چی که بخوای، خودم برات تعریف می کنم. من اندازه صد تا شهر فرنگی چیز می دانم!" از حرفش خندم گرفت من اصلا معنی حرفش را نفهمیدم. گفتم: " مادر مگر شهر فرنگی بوده ای" گفت: مثل این که متوجه نشدی چی گفتم؟ خیلی خب؛ برو از سر طاقچه دوزار بردار، برو شهر فرنگ را تماشا کن و... این کتاب به همراه حکایت های کوتاه و شنیدنی از جمله سماور زغالی،شهر فرنگی حوض کاشی و...، تاریخچه زندگی چندین سال گذشته بچه ها و مردمان کشورمان را از زبان شخصی به نام کمال به تصویر می کشد. کمال یک آدم معمولی بوده و کودکی اش را مثل بیشتر شما گذرانده است. الان کمال بزرگ شده و حالا کارها و زندگی کودکی او پیش روی شماست. او برای شما از چیزهایی می گوید که امروزه دیگر وجود ندارند و یا خیلی کم وجود دارند. حکایت های کمال، خاطره و قصه نبوده بلکه روایت اتفاق های ساده زندگی می باشد و...