حکایت های کمال 1-سماور زغالی - بخشی از کتاب - شب که بابا خسته و مانده، از سرکار برگشت، منتظر چای بود. گوشه اتاق نشست و از زور خستگی به رختخواب تکیه داد و گفت: "زن پسی چای کو؟ چای خشک نداریم؟" چرا داریم. خب چرا سماور را روشن نکرده ای؟ چرا چای دم نکرده ای؟ مادر با دست من را نشان داد و گفت:" کدام چای؟ امروز چیزی نمانده بود که بچه ام به خاطر سماور ذغالی خفه بشود و...این کتاب به همراه حکایت های کوتاه و شنیدنی از جمله سماور زغالی،شهر فرنگی حوض کاشی و...، تاریخچه زندگی چندین سال گذشته بچه ها و مردمان کشورمان را از زبان شخصی به نام کمال به تصویر می کشد. کمال یک آدم معمولی بوده و کودکی اش را مثل بیشتر شما گذرانده است. الان کمال بزرگ شده و حالا کارها و زندگی کودکی او پیش روی شماست. او برای شما از چیزهایی می گوید که امروزه دیگر وجود ندارند و یا خیلی کم وجود دارند. حکایت های کمال، خاطره و قصه نبوده بلکه روایت اتفاق های ساده زندگی می باشد و...
0 نظر