خاطرات یک مترجم

خاطرات یک مترجم - بخشی از کتاب -آقاب قاضی کیست؟ من تا نام خود را شنیدم با تعجب جلو رفتم و گفتم "قاضی" منم. امری بود؟ گفت: لطفا بروید و با آن تلفنی که روی دیوار نصب است حرف بزنید. هیچ باورم نمی شد که کسی مرا در پاریس بشناسد و به این زودی آگاه شده باشد که آمده ام و در فلان هتل ساکنم. با تعجب پرسیدم: گفتید مرا پای تلفن می خواهند؟ گفت: بلی دیگر! مگر آقای قاضی شما نیستید؟ معطل نکنید و بروید ببینید کیست و چه کار دارد و رفتم و تا گفتم آلو! دیدم از آن طرف کسی به زبان شیرین فارسی سلام کرد و خوش آمد گفت و اصرار کرد که هرچه زودتر به دیدنش بروم، و چون از نام و هویتش پرسیدم گفت: من "بزرگ علوی هستم" و...