كتاب دشت متلاطم : باصداي نكره ي خروس ها از جا پريد. نگاه ترس خورده اش در دايره ي كوتاه و تاريك كپر چرخيد. به ياد اتاق بزرگ و پرنور خودش افتاد. گلويش فشرده شد. نخواست به داشته هاي از دست رفته شان فكر كند. مادر ناله اي كرد و روي حصير زبر، پهلو به پهلو شد. كاكايي نگاهش كرد و گفت: توي همين دو ماه،صورتش چه داغون شده و...
Menu
≡
╳
0 نظر