کتاب خون فروش : بخشی از کتاب- شو سن گوان در شهر توی کارخانه ی ابریشم کار می کرد. پیله های گرم ابریشم را بین ریسندگان توزیع می کرد اما آن روز برای دیدن پدربزرگش به روستا آمده بود. چشم های پدربزرگ بر اثر کهولت سن کم سو شده بودند و تار می دیدند و او بسختی تشخیص می داد چه کسی دم در ایستاده است. به شو سن گوان گفت کمی نزدیک تر بیاید و...
محصولات مرتبط
1,999,000 ریال
پسران دلیر جسور و متفاوت
500,000 ریال
لانه زنبور
500,000 ریال
فاجعه سرخپوستان امریکا
1,550,000 ریال
روایت های کهن فارسی: قصه ها و حکایت ها
5,900,000 ریال
یکی نبود..!
280,000 ریال
دروازه
150,000 ریال
کلاه رئیس جمهور
130,000 ریال
فانوس دریایی
200,000 ریال
زندگی عزیز
120,000 ریال
0 نظر