کتاب گمشده در روز روشن : بخشی از کتاب: آنموقعها که بچههای خیلی کوچکی بودیم، مادر تقریباً هر سه شنبه آرون و داگ و من را برای شام میبرد پیتزافروشی سال. یعنی همان روزی که آنها پیتزا خانوادهی مخصوصشان را درست میکردند. فکر کنم مادر آنجا را دوست داشت چون یک شب هم که شده ناچار نبود دلواپس شام سه تا پسربچهی در حال رشد باشد اما ما آنجا را دوست داشتیم چون از آن ماشینهای چنگلکدار داشت. یکی از آن گندههاش که همهجور اسباببازی تویش هست و یک چنگک فلزی دارد که آدم با یک دسته میبردش اینور آنور و زور میزند اسباببازیها را چنگ بیاورد. تا وارد رستوران میشدیم مادر دو دلار به ما میداد که برای سه دور بازی بس بود، و ما دور ماشین قوز میکردیم و برای حملههایمان نقشه میکشیدیم. نمیخواستیم آن دو دلار را هدر بدهیم، برای همین آنقدر فسفس میکردیم و زور میزدیم یکی از اسباببازیها را بیرون بکشیم که پیتزایمان را میآوردند و...
0 نظر