کتاب چشمه ی شیطان : بخشی از کتاب: هوای سطح جاده گرفته و مهآلود بود. صداهایی از دور شنیده میشد، مثل وقتیکه پارس سگی از فاصله دور در باد گذرنده شبیه به سرفههای پیرمردان قویهیکل میشود. در کنار جاده خاکی جز دو نفر که آرام میرفتند هیچ عابری به چشم نمیخورد. هوا سنگین و دید چشم ناتوان بود. سکوت مرموزی همهجا را اشغال کرده بود. گویی که همهچیز منجمد میشد. گاهی درشگه ایاز کنار آنان میگذشت و خیلی آرام در مه صبحگاهی ناپدید میگشت. هر دو عابر خسته بودند. تا آن ساعت مسافت زیادی را پیاده طی کرده بودند. یکی از آن دو جمال نام داشت، مردی میانسال و لاغراندام که چابک و خستگیناپذیر مینمود. به همراه او مارال تنها دخترش میآمد. او بقچهای در دست داشت که گاهی آن را زیر بغل میزد. خسته بود و پدرش این را میدانست و...
0 نظر