کتاب ریگانت(3)ریون هارت : بخشی از کتاب: چیزی به غروب نمانده بود، لانوار به سنگ تیکه داد و نشست. آخرین بارقههای آفتاب او را در حمامی از طلا فرو بردند. خورشید زمستانی و رو به افول، گرمای اندکی داشت و تماشای این روشنی از میان پلکهای بستهاش حال او را خوش میکرد. لانوار چشمانش را گشود و هیبت درشت جیم گریماچ را دید که به او زل زده بود. گفت: (بذار ببرمت پیش ویرد، لن، اون زن چند تا طلسم باستانی برایت میخونه و شفات میده.) (یکم دیگه دوست من. الان میخوام کمی اینجا استراحت کنم تا نیروم برگرده.) گریماج ناسزایی گفت و دور شد. بند دور شانهاش را گشود و قدارهی بزرگش را از پشت سر باز کرد. قبضهی سیاه حدود یک فوت طول داشت و دستهی آن با قبهی آهنی کروی شکلی تزئین شده بود و...
0 نظر